توسل و قضا و قدر الهي
جناب آقا ميرزا عبدالرزاق حائري مي نويسد: « همسر مرحومه ام، از ماه مبارك رمضان سال 1362 قمري، در همدان مريض شد و مرض او منجر به امراض ديگر گرديد.
براي معالجه به تمامي اطباء و دكترهاي درجه يك ايراني و خارجي و متخصصين مراجعه كرديم و از داروهاي مختلف كه معمولاً با قيمتهاي گزاف تهيه مي شد، استفاده نموديم.
در مدت مرض و معالجه با آن داروها كه تقريباً هفت ماه طول كشيد، معمولاً معالجه با دعاهاي مجرب و ختومات معتبر و انواع توسلات و استشفاء به تربت امام حسين عليه السلام و حتي به تربت قبر مطهر كه از طريق مخصوصي به دست آمده بود، نيز همراه بود.
از جمله آنها كه مخصوصاً با حال تضرع و توجه و گريه انجام مي شد، توسل به حضرت ولي عصر روحي فداه بود. به ايشان عريضه اي نوشتم و دو ركعت نماز خوانده و زيارت «سلام الله الكامل التام ...» ( اين استغاثه در مفاتيح الجنان بطور كامل ذكر شده است. ) را در روز جمعه انجام دادم، اما با همه اين احوال، مرض و درد آن مرحومه شب و روز شديدتر مي شد به طوري كه در اواخر از شدت درد، در سختي زياد و فريادزدن بود و هر غذايي حتي نصف استكان آب جوجه را استفراغ مي كرد و ديگر راضي به مرگ خود شده بود و مكرر التماس مي كرد، شكم مرا پاره كنيد من كه هر ساعت با اين درد جان مي دهم.
بالاخره يا خوب مي شوم با مي ميرم و لااقل از درد آسوده مي شوم؛ چون شكم، ورم فوق العاده اي داشت و حتي بستگان و دوستان هم به آنچه خودش مي گفت راضي شده بودند. حال من هم طوري بود كه آنها رقت مي كردند.
كار به جايي رسيد كه از حضرت حجت ارواحنا فداه گله مند شدم و حتي به خاطر توسل يكي از دوستان در همان ايام به آن حضرت و اثر ديدن فوري او، از ايشان قهر كردم و گله ام اين بود كه يا حجت الله اگر مرض حتمي و شفايش امكان پذير نيست، يك طوري به من بفهمانيد. شما به اين روسياه اعتناي سگ هم نمي فرماييد، والا مطلب را مي فهمانديد.
در شدت مرض و درد، شب چهارشنبه يازدهم ربيع الثاني، مريض از دنيا رفت.
من در آن وقت نتوانستم كنار او باشم؛ ولي بعضي از زنهاي مورد اعتماد گفتند: خودش در حالي كه قبلاً زبان او از تكلم بسته شده بود، زبان باز كرد و شهادتين گفت و عرضه داشت:
اي كننده در خيبر، به فريادم برس و جان را تسليم كرد.
من حتي از كثرت اندوه نتوانستم به غسالخانه بروم. بالاخره اينها گذشت. روز ختم فاتحه آن مرحومه در مسجدي (مسجد محله حاجي) كه نماز مي خوانم، سيد بزرگواري از شاگردان و مخصوصين خودم، به نام آقا ميرعظيم، در مجلس گفتند: ديشب، شب پنج شنبه دوازدهم ربيع الثاني، حضرت حجت عصر عليه السلام را در خواب ديدم و به حضورشان شرفياب شدم.
حضرت اين لفظ را بدون كم و زياد، فرمودند: « برويم تسليت ميرزا عبدالرزاق. »
و بعد هم چيزهايي مرحمت نمودند كه مربوط به اين موضوع نيست.
وقتي كه اين سيد جليل خواب را براي من نقل كرد، بي اختيار و به سختي به سر خود زدم و از جسارتي كه عرض كرده بودم (گله كردن از حضرت)، خيلي خجالت كشيدم. من چه قابليتي دارم كه آن حضرت به تسليت اين سگ روسياه خود بيايند.
به هر حال اثر تسليت حضرت به خوبي ظاهر گشت و اندوهم كه فوق طاعت بود، نسبتاً كم و آرام شد و به نظرم رسيد كه با اين فرمايش، هم جواب عريضه ام را داده اند و بنده روسياه خود را از گله و قهر بيرون آوردند و هم به من فهماندند كه مقدرات حتمي، قابل تغيير نيست و هم بر يقينم افزودند. »