در سال
1316 در محله بازار آهنگرهاي تهران به دنيا آمد . در تمام طول تحصيل شاگردي
ممتاز بود . از لحظه زندگي اش براي تحصيل استفاده مي گرد . تنها فرد تحصيل كرده
خانواده اش بود . بعد از فارغ التحصيلي در رشته پزشكي و اخذ تخصص در رشته جراحي ،
به مدت 4 سال به صورت رايگان به مداواي بيماران پرداخت .
هميشه با آرامشي خاص صحبت مي كرد و ديگران را نيز به متانت و وقار تشويق مي كرد
. يك روز سر سفره صبحانه متوجه پسرش شد كه قاشق چايخوري را محكم در استكان به هم
مي زند . با ظرافت و آرامشي خاص گفت : پسرم اينچا كه شتري نيست ، اين صداي زنگوله
شتر از كجا مي آيد ؟
قبل از انقلاب ، با يكي از دوستان هم فكرش شهيد
دكتر سيد محمد باقر لواساني ، كلينيكي در دروازه شميرانات داير كردند . در هفده
شهريور ، مجروحين انقلاب را براي جراحي و مداوا به صورت پنهاني به اين كلينيك يا
به منزل ايشان مي آوردند .
ويزيت ايشان 30 تومان بود ، اما صندوقي در مطب
نصب كرده بود كه روي آن نوشته بود : "بيمار گرامي ، هر مبلغي كه در توانتان
مي باشد ، به عنوان حق ويزيت پرداخت فرماييد . "
روزي پدري ، فرزندش را پيش دكتر آورد ، در حالي
كه بسيار نااميد و ناراحت بود . دكتر بعد از معاينه فهميد كه بيمار سرطان دارد .از
آنجا كه خودش ارادتمند آقا علي بن موسي الرضا (ع) بود ، فكر كرد بايد شفاي بيمارش
را از حضرت تخواهد . به همين خاطر آنها را به نزد دكتر حقيقي فرستاد .
مدتي بعد ، پدر بيمار با خوشحالي در حالي كه
هديه اي براي دكتر در دست داشت ، به خدمت ايشان رسيد و خبر سلامتي و شفاي فرزندش
را به دكتر داد .
روز و
شبش را وقف فقرا و بيماران كرده بود . روزي خسته و نالان به خانه آمد تا استراحت
كند . همسرش تلفن را قطع كرد تا دكتر با آرامش تمام استراحت كند . وقتي ازخواب
بيدار شد و موضوع را فهميد ، ناراحت شد و گفت : «من قسم خورده ام تا آخرين نفس در
خدمت مردم باشم . هنگام قسم روز و وقت و ساعت تعيين نكردم .»
چون مشغله كاري زيادي داشت، در كارهاي منزل نمي
توانست كمك كند ،اما هميشه بسيار مهربانانه از زحمات من تشكر مي كرد . تعريف و
تمجيد ايشان ازمن در مقابل ديگران باعث مي شد تمام سختي هاي زندگي كه گاهي به شدت
خسته ام مي كرد را فراموش كنم .
تا سال 58 كار دولتي را به شكل استخدامي قبول
نكرد ، اما بعد از انقلاب به عنوان مدير كل توانبخشي در وزارت بهداري مشغول كارشد
. او يكي از سه پزشك معتمد گروه رابط فرهنگي بود كه در شاخه پزشكان حزب جمهوري
اسلاني ايران فعاليت داشت . دكتر فياض بخش يكي از كساني بود كه اصرار بر لزوم
جدايي بهزيستي از وزارت بهداري را داشت .
از دانشگاه كه فارغ التحصيل شد ، بايد مي رفت
سربازي . چون پزشك بود او را فرستادند سپاه بهداشت ، در روستايي دور افتاده كه هيچ
امكاناتي نداشت . در آنجا كچلي و تراخم و بيماري هاي پوستي ، چيزي معمول و طبيعي
بود . از حمام و مدرسه و مسجد هم خبري نبود . فكر كرد بايد ابتدا سطح سواد و دانش
مردم روستا را بالا ببرد . با كمك ها مالي دوستانش ، پدر و بازارهاي تهران براي
روستا حمامي ساخت ، بعد مدرسه و بعد از آن مسجد .
وقتي خدمت سربازي اش تمام شد ، با كمك او و
خيرين ، روستا از اين رو به آن رو شده بود .
دوران طرح پزشكي را در سقز گذراند . گاهي بيش
ازسه شيفت كار مي كرد .بيمارهايش به قدري
زياد بودند كه شب ها حتي چند دقيقه هم نمي توانست بخوابد . با بيمارهايش صميمي مي
شد و از وضع زندگي شان مي پرسيد . گاهي پول داروهايي را كه بايد تهيه مي كردند را
به آنها مي داد . بعضي وقت ها بيمارانش بعد ازبهبودي با مقداري زالزالك كوهي به
سراغش مي آمدند .
وقتي با زالزالك به خانه برمي گشت ، به همسرش مي
گفت : « بيا كه امروز ميوه از بهشت آمده ».
بعد از اتمام دوره تخصص، به كمك چند نفر ديگر
كلينيك درماني راه انداختند كه مخصوص افراد بي بضاعت و نيازمند بود . براي اسم
كلينيك خيلي فكر كردند . آخر به اين نتيجه رسيدند كه بر خلاف نام هاي لوكس و شيكي
كه آن زمان رسم بود ، اسم خاصي را انتخاب كنند . نام كسي كه اهل علم و كمال بود .
يار نزديك پيامبر (ص) يك شيعه تمام عيار و مهم تر از همه اينكه ايراني نيز بود .
تابلوي مجموعه كه بالا رفت ، رويش نوشته شده بود
:
"كلينيك سلمان فارسي ".
با اين كه دركلينيك ، بيماران به طور رايگان
مداوا مي شدند ، اما از آنجايي كه خيلي ازفقرا به خاطر مناعت طبع ازگرفتن پول
داروهايشان طفره مي رفتند ، دكتر با داروخانه دار نزديك مطب كه آدم منصف و قابل اعتمادي
بود ، قراري گذاشت . كنار نسخه بيماراني را كه به هر شكل نيازمند تشخيص مي داد ،
علامتي مي گذاشت و به بيمار هم توصيه مي كرد حتما دارويش را ازهمان داروخانه نزديك
مطب تهيه كند . داروخانه چي طبق همان قرار ،وقتي نسخه را با آن علامت ها مي ديد ،
متوجه مي شد كه نبايد پول دارو را بگيرد .
پسرهراسان وارد مطب شد و گفت :مادرم ، مادرم
حالش خيلي بده ، تو رو خدا بگيد دكتر بياد خانه ما .
منشي گفت : پسر چند با بگم دكتر فقط مريض هايش
را همين جا مي بيند .
صداي پسر بچه را كه داشت گريه مي كرد ، شنيد .
لباسش را عوض كرد و دنبال او رفت . هر چه منشي اصرار كرد كه اين كار را نكند و به
مردم اينجا اعتماد نكند ، فايده اي نداشت . بعد از دو ساعت بر گشت . به منشي گفت :
« فردا پسر بچه اي كه به خانه شان رفتم مي آيد اينجا . مبلغي پول به او بده . بعد
هم به كسبه محل معرفي اش كن تا هر چه خواست به او بدهند . اسمش حميد است . بچه
خوبي است . ترك تحصيل كرده . فردا ببرش مدرسه و اسمش را بنويس . همه مخارج زندگي
اش به عهده من .»
در زمان نخست وزيري آقاي رجايي ، پست وزير مشاور
را به او پيشنهاد كردند . كار كردن با آدمي سخت گير و پركار مثل رجايي آسان نبود .
اما همين ويژگي باعث شد كه كار را بپذيرد و بشود آقاي وزير.
تقريبا در تمام شبانه روزكار مي كرد. سفرهاي
استاني ، رفتن به نقاط محروم ، بررسي و رسيدگي به مشكلات مردم ،ديدن محروميت ها و
شنيدن درد دل ها ، تنها بخشي از كارهاي يك مسئول جمهوري اسلامي بود . با اين حال
هر شب پانزده دقيقه هم برنامه آموزشي بهداشتي ويژه روستاييان داشت كه از راديو پخش
مي شد .